ادبیات و شعر, شعر ناب, اشعار زیبا, شعر نو, اشعار افسانه واقعی
بال عشق …
آمدی ، گل در وجودم زاده شد
برگ برگِ خاطرم ، افتاده شد
کوچ کردی مدتی از بزم عشق
باز قلبت ، راهی این جاده شد
با تبسم ، بوسه ها بر لب زدی
نبض و گرمای تنت سجاده شد
پیش چشمم باز هم ، عاشق شدی
عشق در بطن دلت ، آماده شد
من به خلوتگاه چشمت ، ساکنم
این پیام از من به قلبت ، داده شد
بی تو پوچم ، ای نگاهت زندگی
روز و شب سمت نیازم ، باده شد
ذره ذره ، غرق گشتم در جنون
حالیا ، دیوانگی هم ، ساده شد
گشته زندانی وجودم در قفس
با تو اما ، بال عشق آزاده شد
آفتاب مشرق و مغرب کنون
هر دو با هم ، بر زمین قلاده شد
کورس عشقت تا نهایت می رود
راز دل از عشق تو ، بگشاده شد
کُردی بپوش, چارقد و شال را ببند
روبند را کنار بزن, یک دهن بخند !
چوبی بگیر, قلب مرا دستمال کن
تا دختران دهکده هم عاشق ات شوند
زیبا برقص, تا بتکانی دل مرا
تن لرزه هات مثل غزل از بر من اند
خود را بپوش چشم چران هاچه دزدکی
با چشم های هیز تماشات می کنند
این بادهای هرزه که از راه میرسند
گل های روسری تورا می پراکنند
نبی.احمد
لبخند ها هرگز ملاک شاد بودن نیست
هر تیشه ای بر دوش از فرهاد بودن نیست
هر جا که باشی منطق آیینه ها این است
در چشم بودن معنی در یاد بودن نیست
ای در قفس افتاده ، افسوس چه را داری؟
بیرون از اینجا درد ما آزاد بودن نیست
از عشق دیگر هر چه می گویند افسون است
آوارگی جز طالع بر باد بودن نیست
هر کس نداند لطفعلی خان خوب می داند
در جنگ پیروزی به پر تعداد بودن نیست
ای سرنوشت شوم ، جام شوکرانت کو ؟
این خانه دیگر در خور آباد بودن نیست
احسان اكابری
عشق
عشق یک واژه ی زلال است ، تو باید باشی
قلب من زیر سوال است ، تو باید باشی
فال حافظ زدم آن رند غزلخوان هم گفت…
زندگی بی تو محال است ، تو باید باشی…
لیلا قربانیان